دوستت دارم هایت را اینقدر بیهوده خرج این و آن نکن

از رونق خواهد افتاد

بی بها میشود

آنجا که باید کسی باور کند



...

برنگرد،

که بر نمی گردی تو هیچوقت

نمی خواهمم داشته باشمت،نترس فقط بیا

در خزان خواسته هام کمی قدم بزن تا ببینمت

دلم برای راه رفتنت تنگ شده است…



چقدر سخت است که لبریز باشی از گفتن ؛ ولی …. در هیچ سویت محرمی نباشد … !!!



وقتی حواست نیست
نگاهت میکنم
و حل میشوم در تو!
هیچ میدانی
در رویاهایم سر بر شانه ات میگذارم
و
وزش نفسهایم را بر سر انگشتانت میلغزانم؟
راستی ساعت چند است؟
باید بیدار شوم
دیگر خواب هم گنجایش رویاهایم را ندارد!


اگر با کسی نیستم خوشحال نباش
وقتی تنها مانده ام
یعنی هنوز نتوانسته ام تو را ببخشم و بروم .




دلم یک غریبه میخواهد

بیاید بنشیند فقط سکوت کند

من هی حرف بزنم

و بزنم و بزنم

تا کمی کم شود از این بار

بعد بلند شود و برود

نه نصیحتی نه ......

انگار نه انگار .........




همه چیز را می توان حاشا کرد ،

جز عطر آنکه دوستش می داری…






گفتی نفرین میکنی ؟

گفتم نه …فقط از خدا می خواهم که هیچ کس اندازه من دوستت نداشته باشه….





آنقدر دل اتم پر بود که با شکافتنش دنیایی لرزید ،

دل من نیز پر بود ، وقتی شکست ، سکوتی کرد که به دنیایی می ارزید





 پـشت پـنـجـره

هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم

شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم

هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم

شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را

کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...

هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم 

زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود

گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟

آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی

زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی

مـکـتــوب ِ یــار ؛ 

نـیـاورده ســت ؟

.....

هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم 

هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...