تو کجایی سهراب ؟ ! ... تو کجایی سهراب ؟

آب را گل کردند.....

چشم ها را بستند و چه با دل کردند......


وای ....

 

سهراب کجایی آخر ؟!! ....

زخمها بر دلِ عاشق کردند.....

خون به چشمِ شقایق کردند...

تو کجایی سهراب ؟ ...

 


که همین نزدیکی عشق را دار زدند...

همه جا سایهٔ دیوار زدند ...

ای سهراب کجایی که ببینی...

حالِ دلِ خوش...مثقالی است.......

دلِ خوش سیری چند ؟ .......

صبرکن سهراب ...! ....قایقت جا دارد ...!...

 


 

من خسته ام و به فکر خواب افتادم

غرقم به گناه و در سراب افتادم

ای مرگ بیا قدم به چشمم بگذار

امروز که من از تب و تاب افتادم

 

 

 

می دانی؟

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی:

تعطیل است!

و بچسبانی پشت شیشۀ افکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سر بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشۀ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند!